روزي كه دانش لب آب زندگي مي كرد، انسان در تنبلي لطيف يك مرتع با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود. در سمت پرنده فكر مي كرد. با نبض درخت ، نبض او مي زد. مغلوب شرايط شقايق بود. مفهوم درشت شط در قعر كلام او تلاطم داشت. انسان در متن عناصر مي خوابيد. نزديك طلوع ترس، بيدار مي شد.
اما گاهي آواز غريب رشد در مفصل ترد لذت مي پيچيد. زانوي عروج خاكي مي شد. آن وقت انگشت تكامل در هندسه دقيق اندوه تنها مي ماند.